چهارمین روز از ماه ستاره شامگاهی


همیشه آرزو می کردم که همچون پدرم بتوانم در میادین نبرد، مبارزه کنم. پدرم از لحظه ای که توانستم شمشیر به دستم بگیرم، شروع به آموختن فنون نبرد به من کرد. مادرم مخالفت می کرد و می گفت که من هنوز خیلی برای جنگیدن، جوان هستم. ولی پدرم خیلی به حرف های او توجه نکرد. هنوز شادی ای را که در اعماق وجودم حس کردم را به یاد می آورم در لحظه ای که برای اولین بار توانستم در نبردی تن به تن پدرم را شکست دهم و آن چهره ی خرسند و مغرور پدرم را پیش چشمانم می بینم که به قدرت پسرش می بالید. اگر تصمیم گیری با او بود، می دانم که به من اجازه می داد که همراه او به میدان نبرد با نُردها بروم و با حضور من در کنارش، شاید سرنوشتش بهتر رقم می خورد. حال که پدرم و خیلی های دیگر کشته شده اند، ریش سفیدان می گویند که جنگجویان بسیار کمی برایمان باقی مانده تا بتوانیم نبرد را ادامه بدهیم. من تنها جوانی نبودم که مخالفت خودم را با نظر ریش سفیدان آشکارا اعلام کردم. ولی به صدای ماجوان ها توجهی نشد. این تصمیم گرفته شده که همگی باید بگریزیم و به دنبال پناهگاه و حفاظت و حمایت دوستانمان باشیم.


هشتمین روز از ماه ستاره شامگاهی


اخبار رسیده که شاهزاده ی برفی کبیر در میدان نبرد از پای درآمده است. با سقوط او، ضرورت یافتن پناهگاهی بیشتر حس می شود. اما هیچ کس نمی داند که به کجا پناه ببریم. هر شب همگی دور هم جمع می شویم و از حوادث و بلایای وحشتناکی که ممکن است رخ بدهد برحذر می شویم تا زمانی که اولین پرتوهای خورشید مقدس تابیدن را آغاز می کنند. باشد که اوریل حمایت و هدایتمان کند.


سیزدهمین روز از ماه ستاره شامگاهی


در یکی از شب ها شنیدم که ریش سفیدان از شهرهایی در زیرزمین و کوهستان ها صحبت می کنند و از دورف هایی که در آن جا زندگی می کنند. قصه ای را درباره ی دورف ها به یاد آوردم که سال ها پیش پدرم برایم تعریف کرده بود. داستان هایی سرشار از شکوه و اقتدار آن ها. ریش سفیدان هم حتما این قصه ها را شنیده اند. چون تصمیم گرفته اند که در سپیده دم مسیرمان را به سمت یکی از شهرهای دورف ها تغییر دهیم. احساس امیدواری می کنم که با کمک قدرت دورف ها بتوانیم انتقام شهیدانمان را بستانیم و سرزمین های از دست رفته مان را باز پس گیریم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها